يك افسانهي كهن آفريقايي
بچههايي در خانهي درختي
در زمانهاي دور مردي زندگي ميكرد كه سه فرزند داشت: دو پسر و يك دختر. همسر او مدتي پيش مرده بود و كسي نبود از بچهها مراقبت كند. مرد تصميم گرفت خانهاش را به جايي ببرد كه وقتي خودش در مزرعه كار
نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
در زمانهاي دور مردي زندگي ميكرد كه سه فرزند داشت: دو پسر و يك دختر. همسر او مدتي پيش مرده بود و كسي نبود از بچهها مراقبت كند. مرد تصميم گرفت خانهاش را به جايي ببرد كه وقتي خودش در مزرعه كار ميكند، يا براي شكار ميرود، جان بچهها در امان باشد.
مرد به جنگل رفت تا جاي مناسبي پيدا كند. آن قدر گشت تا به درخت « بائوباب» رسيد. او با ديدن آن درخت كُلُفت كه شاخههايش به اين سو و آن سوگسترده شده بود، گفت: « ميتوانم بالاي اين درخت، خانهاي بسازم. اينجا بهترين جاست. جان فرزندانم از شرِّ جادوگرها و حيوانات وحشي در امان است.»
مرد تبرش را برداشت و شاخهاي را از پايين درخت قطع كرد و با آن ميخهايي چوبي ساخت. بعد ميخها را در تنهي درخت فرو كرد و پلكاني ساخت تا بتواند از درخت بالا برود. وقتي به بالاي درخت رسيد، متوجه شد كه درخت بزرگتر از اندازهاي است كه فكرش را ميكرده.
- تنه و شاخههاي بزرگ اين درخت ميتواند سطحي بزرگ و محكم، براي خانهاي كه ميخواهم بسازم، را فراهم كند.
مرد با شادي پايين آمد و در حالي كه آواز ميخواند، تبرش را در دستش تاب داد. با چند ضربه، چند درخت جوان را به زمين انداخت تا از آنها براي ساختن ديوارها و تيركهاي سقف استفاده كند. بعد از پلهها بالا رفت و درختهاي كوچك را بالا برد. وقتي كار جمع كردن درختها تمام شد، نوبت ساختن طناب با پيچكها رسيد. مرد، پيچكها را خوب به هم تاباند تا مطمئن شود طنابش محكم و مقاوم است. همه چيز آماده شده بود و او ميتوانست كار ساختن خانهي درختي را شروع كند.
روز بعد، صبح زود، مقدار زيادي علف بريد و سقف را با آن پوشاند. بعد با تكه هاي چوب تختي بزرگ ساخت و روي آن را با پوست نرم و لطيف آهويي كه تازه شكار كرده بود، پوشاند. ديگر اطمينان داشت كه فرزندانش جاي راحتي براي خوابيدن دارند. خانه تقريباً آماده شده بود. وقتي مرد، چند چهارپايه و چند ظرف خوراك پزي را به بالاي درخت برد، ديگر كارِ خانه تمام شده بود. فقط بايد با پيچكهايي كه در همه جاي جنگل پيدا ميشدند، نردباني ميساخت. اين كار هم خيلي زود انجام شد.
مرد از ميخهاي چوبي بالا رفت و وارد كلبه شد. يكي از ستونهاي چوبي را پايين كشيد. نردبان را محكم به آن گره زد و آن را پايين انداخت و ديد به نزديكي زمين ميرسد. يا خوشحالي پيش خودش گفت: « عالي شد. حالا ميتوانم فرزندانم را به اينجا بياورم.»
با احتياط از درخت پايين آمد تا مقاومت نردبان را امتحان كند. ميخها را هم از درخت بيرون آورد تا كسي نتواند از درخت بالا برود، مگر اينكه برايش نردبان را پايين بيندازند.
وقتي پدر، بچهها را يكي يكي از درخت بالا برد، آنها در خانهي جديدشان احساس شادي و خوشحالي كردند. دو كودك بزرگتر، با شاخ و برگهاي بالاي سرشان بازي ميكردند. كودك كوچكتر هم روي تخت خوابيده بود و با پاهايش بازي ميكرد. پدر شام را آماده كرد و آن را با هم خوردند. آن شب همه در خانهي درختي، در كنار هم به خواب خوشي فرو رفتند.
روز بعد پدر بيدار شد تا براي نهار، گاو وحشي شكار كند. قبل از رفتن، بچههايش را بيدار كرد و گفت: « در خانهي درختي، جاي شما امن است؛ اما بايد به چيزي كه ميگويم با دقت گوش كنيد. وقتي من از نردبان پايين رفتم، شما بايد فوراً آن را جمع كنيد. آن را براي هيچ كس جز من، پايين نيندازيد.»
فرزند بزرگتر گفت: « پدرجان، شاخهها خيلي انبوه و پيچيده به هم است و از زمين تا اين بالا فاصلهي زيادي است. ما از كجا ميتوانيم تشخيص بدهيم كسي كه صدا ميزند شما هستيد يا كس ديگر.»
پدر گفت: « من آواز كوتاهي برايت ميخوانم و ميگويم: كتينگه، كتينگه، نردبان را بنداز تا بيايم بالا... با تكهاي گوشت، براي شام شما... بعد از شنيدن اين آواز شما متوجه ميشويد كه پدرتان است كه شما را صدا ميزند، نه يكي از جادوگران بدجنس كه در جنگل زندگي ميكند.»
مرد بعد از گفتن اين حرف از درخت پايين آمد و فرزندانش پشت سر او نردبان را بالا كشيدند و جمع كردند. بعد تمام روز با شادي و نشاط، بالاي درخت بازي كردند. از آنجا ميتوانستند ببينند كه چطور پرندهها به طرف لانههايشان پرواز ميكنند و به جوجههايشان غذا ميدهند. آنها ميتوانستند ببينند كه چطور ميمونهاي قهوهاي با هم بازي ميكنند و ميخندند. نسيم ملايم و خنكي در تمام مدت در خانهي آنها ميوزيد. برگهاي تيره رنگ، بالاي سر آنها سايه انداخته بودند و آنها را از آفتاب داغ ظهر محفوظ نگه ميداشتند.
عاقبت صداي پدر از پايين درخت به گوش رسيد: « كتينگه، كتينگه، نردبان را بنداز تا بيايم بالا... با تكهاي گوشت، براي شام شما...»
كتينگه نردبان را پايين انداخت. پدر با گاو وحشي كه شكار كرده بود، بالا آمد. بعد به آنها ياد داد كه چطور بايد آن را بپزند.
روزهاي شاد و آرام ميگذشتند و بچهها با غذايي كه پدر به خانه ميآورد، رشد ميكردند و قوي ميشدند؛ اما همان طور كه پدر گفته بود، در جنگل جادوگرهاي زيادي بودند. يكي از اين جادوگرها مدتها بود كه رفت و آمد پدر را زير نظر داشت. او آواز پدر را ياد گرفته بود و ميخواست بچهها را به دام بيندازد و وادارشان كند تا برايش كار كند.
روزي، وقتي پدر به دنبال شكار رفت، جادوگر خودش را پايين درخت رساند و با صداي كلفتش گفت: « كتينگه، كتينگه، نردبان را بنداز تا بيايم بالا... با تكهاي گوشت براي شام شما...»
كوچكترين بچه، برادرهايش را صدا زد و گفت: « نردبان را براي پدرمان بيندازيد. امروز زودتر به خانه آمده و برايمان غذا آورده.»
دو بچهي بزرگتر، صداي پدرشان را ميشناختند و ميدانستند كه اين صداي پدرشان نيست. كتينگه گفت: « اين حتماً صداي يكي از همان جادوگرهايي است كه پدرمان هميشه دربارهشان حرف ميزند.»
بچهها تكه چوبي برداشتند و آن را به سر جادوگر زدند و فرارياش دادند. وقتي شب شد و پدر به خانه برگشت. بچهها تمام ماجرا را برايش تعريف كردند. او به پسر بزرگش آفرين گفت و به آنها هشدار داد كه بايد بيشتر از قبل مواظب باشند.
روز بعد، دوباره همان اتفاق تكرار شد. جادوگر كه منتظر بود پدر از خانه بيرون برود. صدايش را تغيير داد و پايين درخت آواز او را خواند: « كتينگه، كتينگه، نردبان را بنداز تا بيايم بالا... با تكهاي گوشت، براي شام شما...» اين بار هم با اينكه بچهها او را نميديدند، تشخيص دادند كه اين صداي پدرشان نيست. پسر سنگ بزرگي را با تمام نيرو به طرف او انداخت.
جادوگر فرياد بلندي كشيد. با شنيدن صداي او، بچهها خندهي بلندي سر دادند. اين بار هم جادوگر با عجله پا به فرار گذاشت.
دفعه بعد جادوگر تصميم گرفت كه هر طور شده، بچهها را به دام بيندازد و بردهي خويش كند. براي همين، پيش ساحر بزرگ جنگل رفت و از او خواست جادويي كند تا صداي او عوض شود. ساحر نشست و مدتي طولاني به فكر فرو رفت و بعد گفت: « بايد دوباره به جنگل برگردي و آن قدر به طرف شرق بروي تا به ستوني از مورچههاي قهوهاي برسي كه به سمت غرب ميروند. تو بايد خم شوي و مورچهها را بليسي! مورچهها زبان تو را گاز ميگيرند. زبانت باد ميكند و بزرگ ميشود. بعد از آن بايد به طرف شرق بروي تا به عقربي برسي. بگذار عقرب زبانت را نيش بزند! بعد به خانهات برگرد و يك ماه استراحت كن. بعد از اين يك ماه صدايت مثل پدر بچهها ميشود. آن وقت ميتواني آنها را به دام بيندازي و بردهي خودت كني.»
جادوگر همين كارها را كرد و يك ماه در بستر بيماري سختي افتاد. بالاخره بعد از مدتي احساس كرد كه حالش بهتر شده است. بلافاصله از جا بلند شد و رفت تا به درخت بائوباب رسيد و آن قدر صبر كرد تا پدر بچهها به اندازهي كافي از خانه دور شد. بعد با صداي جديدش همان آواز را خواند: « كتينگه، كتينگه، نردبان را بنداز تا بيايم بالا... با تكهاي گوشت، براي شام شما...»
اين بار حتي پسر بزرگتر هم قانع شد كه اين صدا، صداي پدرشان است و بلافاصله طناب را پايين انداخت.
جادوگر آرام آرام بالا آمد، اما چون تا آن موقع از چنين نردباني بالا نرفته بود، نفس نفس ميزد و نردبان مرتب ميپيچيد و درو خودش ميچرخيد. پسر بزرگتر از آن بالا فرياد زد: « پدر چرا نردبان را تاب ميدهي؟ چرا نفس نفس ميزني؟»
جادوگر جواب داد: « امروز حيوان خيلي بزرگي شكار كردهام. آن قدر بزرگ است كه نميدانم آن را راحت بالا بياورم.»
چيزي نگذشت كه با ديدن جادوگر، فرياد بچهها به هوا رفت. جادوگر وارد خانه شد و بچهها فهميدند كه به دام افتادهاند. آنها با تمام نيرويي كه داشتند پدرشان را صدا زدند؛ اما پدر آن قدر دور بود كه صدايشان را نميشنيد. جادوگر بچهها را زير بغل زد و از نردبان پايين آمد. بعد به طرف خانهاش رفت و بچهها را آنجا زنداني كرد.
آن شب وقتي پدر به خانه برگشت، نردبان را كه آويزان بود و با وزيدن باد، به اين سو و آن سو ميرفت، ديد. تمام خانه را گشت؛ اما اثري از بچههايش پيدا نكرد. هر سه فرزندش ناپديد شده بودند. پدر با خودش گفت: « ميدانم؛ كار جادوگر است. او بچههاي مرا دزديده است. آنها را كجا مخفي كرده؟ بايد پيش ساحر دهكده بروم و بفهمم.»
مرد تير و كمانش را برداشت و هديهاي هم براي ساحر با خودش برد او به طرف دهكده - جايي كه فرزندانش در آن دنيا آمده بودند - به راه افتاد. آنجا ساحر را ديد كه در بيرون كلبهاش نشسته بود. مرد با التماس گفت: « از تو ميخواهم كه به من كمك كني.» بعد پوست پلنگي را كه همراه خود آورده بود به ساحر داد و گفت: « جادوگري سه فرزند مرا دزديده و من نميدانم حالا آنها كجا هستند.»
ساحر پوست پلنگ را باز كرد و ان را روي زمين انداخت. بعد كوزهاي را كه داخلش سنگ و مهره بود، برداشت. كوزه را تكان داد و كلمات عجيبي را زير لب زمزمه كرد. آن وقت، با يك حركت، كوزه را روي پوست خالي كرد و با دقت روي شكل قرار گرفتن مهرهها فكر كرد. در حالي كه انگار در خواب حرف ميزند، گفت: « كلبهي كوچك قهوهاي را ميبينم كه در انتهاي جادهي شمالي قرار دارد و راهش تا انتهاي رودخانه ميرود. سه بچه را ميبينم كه در مزرعهي كنار كلبه، سخت كار ميكنند و جادوگري بالاي سر آنها ايستاده است.»
مرد چندين بار تشكر كرد و چون شب شده بود، به خانهي درختياش بازگشت و تا صبح چشم بر هم نگذاشت. وقتي خورشيد بيرون آمد، مرد فوراً به طرف جنگل به راه افتاد و سفري طولاني را آغاز كرد. بعد از مدتي صدايي به گوشش رسيد. فوراً روي زمين خوابيد. آرام به طرف صدا حركت كرد. چه ميديد؟... درست همان طور كه ساحر گفته بود، سه فرزند او علفهاي مزرعه را ميكندند. جادوگر هم نزديك كلبهاش ايستاده بود و از آنها چشم برنميداشت.
پدر پشت بوتهاي پنهان شد و مدتي طولاني صبر كرد. تا وقتي پسر بزرگش به آن نزديكيها آمد. مرد خيلي آهسته گفت: « كتينگه، كتينگه، سرت را بلند نكن! همان طور كه علف ميچيني به كارت ادامه بده!»
پسر آهسته جواب داد: « پدر، صداي شما را ميشنوم.»
مرد پرسيد: « جادوگر شما را بردهي خودش كرده است؟ تو برايش هر شب غذا ميپزي؟»
پسر جواب داد: « بله پدر... همهي ما بايد براي او سخت كار كنيم؛ اما سهم كار من از همه بيشتر است. اگر از دستوراتش سرپيچي كنم، او مرا با نيزهاش تهديد به مرگ ميكند.»
پدر گفت: « به تو ياد ميدهم كه چه كار بايد بكني. امشب وقتي به كلبه رفتيد، وقتي كه او حواسش جاي ديگري است و به شما نگاه نميكند، نيزهاش را به سنگ بكوب، آن قدر كه نوك آن كنده شود. بعد از آن بنشين و ديگر كاري نكن! شام هم نپز! نترس پسرم من همين دور و اطراف هستم.»
پدر، آرام آرام عقب رفت و از مزرعه فاصله گرفت. خودش را زير بوتهي يک نخل وحشي پنهان كرد و منتظر ماند تا خورشيد غروب كند.
وقتي شب شد، سه كودك به كلبهي جادوگر برگشتند. جادوگر با صداي ترسناكش گفت: « من ميروم كمي قدم بزنم. تا برميگردم، بايد شام آماده باشد. اگر آماده نباشد، ميدانم چه بلايي سرتان بياورم.»
پدر كه تمام مدت مراقب كلبه بود، ديد كه جادوگر از كلبه بيرون رفت. او با عجله خودش را به كلبه رساند و با يك جست، زير تخت پنهان شد و از آنجا دائم به بچههايش ميگفت: « خيلي زود با هم به خانه برمي گرديم.»
بعد از مدتي جادوگر برگشت. او با ديدن ظرف خالي غذا و اجاق خاموش، فرياد زد: « پس غذا كو؟ مگر نگفتم اگر از دستور من سرپيچي كنيد، شما را ميكُشم؟ همين حالا اين كار را ميكنم.»
جادوگر به طرف نيزهاش رفت و آن را برداشت. بعد به طرف پسر بزرگتر حمله كرد؛ اما نيزه كه كَنده شده بود، پوست او را خراش هم نداد. در همين وقت پدر با تير و كمانش از زير درخت بيرون آمد و تيري به طرف قلب جادوگر انداخت. جادوگر با فريادي وحشتناك روي زمين افتاد.
او فهميده بود لحظهي مرگش نزديك است، در چشمهاي مرد نگاه كرد و گفت: « افسوس كه عمرم رو به پايان است. وقتي كه مُردم، انگشت كوچك مرا قطع كن و آن را روي آتش بينداز. ميبيني كه بعد از آن تمام كساني كه كشتهام زنده خواهند شد.»
قبل از آنكه مرد بخواهد جواب او را بدهد، جادوگر مُرد. بچهها از اينكه دوباره آزاد شده بودند، با شادي فرياد كشيدند.
پدر به پسر بزرگش گفت كه آتشي به پا كند تا كاري را که جادوگر گفته بود، انجام دهند. همه چيز همان طور شد كه جادوگر گفته بود. وقتي مرد انگشت او را داخل آتش انداخت، سيلي از بزها، گوسفندها و آدمها از آتش بيرون آمدند.
فرزند كوچكتر مرد پرسيد: « اينها ديگر كياند؟»
مرد جواب داد: « آدمها و حيواناتي هستند كه جادوگر خورده بود. مطمئنم اگر به دادتان نرسيده بودم. شما را هم ميخورد.»
تمام مردمي كه به كمك مرد دوباره به زندگي برگشته بودند، از او تشكر كردند و به خانههايشان برگشتند.
ديگر بچهها و پدرشان در جنگل دوستان زيادي داشتند كه هميشه مواظب آنها و خانهي درختيشان بودند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}